(یک)- رشتهی خوبی داری. فقط باید «خلاقیت» داشته باشی. مثلاً دوستم مهندس است، برای خانهی خواهرم یک استخر درست کرد، و یک باغچه در پشتبام. این طوری میتونی پول دربیاوری.با پلک نیمهباز سری به نشانهی تأیید تکان میدهد. کلمهی «خلاقیت» کمی او را به وجد آورد. اما میداند هر کسی نمیتواند در هر چیزی خلاق باشد. خلاقیت صفتی نیست که بعضی داشته باشند بعضی نه. هر کسی در چیزی که عاشقش است خلاق است.(دو)برایش عجیب بود که در کلاس، پایداری سازهی اهرام مصر را تحلیل نمیکنند. یا هنگام طراحی معماری از حس ساکن آن خانه صحبت نمیشود. او فقط نمیخواست مسکن بفروشد، میخواست بداند کسی که در آن جا است به چه میاندیشد. در همایش فارغالتحصیلان، یک سخنران گفت میشود سازهی یک برگ را هم آنالیز کرد. برخی حاضران به وجد آمدند. او همچنان با پلک نیمهباز نگاه میکرد. در کثیفترین خانه هم تابلویی زیبا پیدا میشود. این همان چیزی بود که او نمیخواست بشود. ثروتمند موفقی که بعد از بازنشستگی یادش میآید باید کمی هم بیاندیشد. او خوشبختانه علاقهای به موفقیت نداشت.کتابی در خصوص تاریخ معماری پیدا کرد، یک کتاب هم در خصوص معماری سنتی. چیز خاصی نداشتند. برایش عجیب بود که هیچکس مثل او نمیاندیشد.(سه)دیگر چیزی برایش عجیب نبود. او انتظار نداشت نفر بعدیای که میبیند ناامیدکننده نباشد. دیگر نمیکوشید خودش را برای کسی توجیه کند. سکوت او چیزی منتقل میکرد که سخنش نمیکرد.او حالا میفهمید: تمام چیزی که دیگران از او میخواستند این بود که او به آنها اجازه بدهد که آنها خودشان باشند. او همیشه یک سایهی کمصحبت بود، اما فقط حالا می فهمید از اول نیازی نبوده در پی جسمی برای خود باشد. بخوانید, ...ادامه مطلب